مانده گردیدن. مانده شدن: همی تاخت بر غرم و آهو به دشت پراگنده شد غرم و او مانده گشت. فردوسی. کنون مانده گشتم چنین در گریز سری پر ز کینه دلی پر ستیز. فردوسی. نغزگویان که گفتنی گفتند مانده گشتند و عاقبت خفتند. نظامی. استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت. (فردوس المرشدیه)
مانده گردیدن. مانده شدن: همی تاخت بر غرم و آهو به دشت پراگنده شد غرم و او مانده گشت. فردوسی. کنون مانده گشتم چنین در گریز سری پر ز کینه دلی پر ستیز. فردوسی. نغزگویان که گفتنی گفتند مانده گشتند و عاقبت خفتند. نظامی. استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت. (فردوس المرشدیه)
خسته شده. کوفته شده: ملک بی خویشتن تا سحرگاه ساقی (گری) همی کرد و پس دستوری دادندش گفت این اندر خواب می بینم، برفت مانده گشته و بخفت همچنان با موزه. (مجمل التواریخ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مانده گشتن و مانده گردیدن شود
خسته شده. کوفته شده: ملک بی خویشتن تا سحرگاه ساقی (گری) همی کرد و پس دستوری دادندش گفت این اندر خواب می بینم، برفت مانده گشته و بخفت همچنان با موزه. (مجمل التواریخ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مانده گشتن و مانده گردیدن شود
رام گشتن. مطیع شدن: بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش. ناصرخسرو. هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع. مولوی
رام گشتن. مطیع شدن: بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش. ناصرخسرو. هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع. مولوی
حیات یافتن. از نو حیات یافتن: بمردند از روزگار دراز بگفتار من زنده گشتند باز. فردوسی. عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی). زنده به آب خدای خواهی گشتن زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون. ناصرخسرو. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و باخبر. مولوی. اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نوشتی. سعدی (گلستان). - زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد. ناصرخسرو. ، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
حیات یافتن. از نو حیات یافتن: بمردند از روزگار دراز بگفتار من زنده گشتند باز. فردوسی. عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی). زنده به آب خدای خواهی گشتن زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون. ناصرخسرو. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و باخبر. مولوی. اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نوشتی. سعدی (گلستان). - زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد. ناصرخسرو. ، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
متوقف شدن و از کار افتادن ازتعب و خستگی. (ناظم الاطباء). بیش کار نتوانستن. خسته شدن (به معنی متداول امروز). کل ّ. کلال. اعیاء. لغوب. استحسار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاجز شدن. از کار افتادن. خسته شدن. کوفته گشتن: تاپیر نشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سپه از بر کوه گشتند باز شده مانده از رزم و راه دراز. فردوسی. بسودند با سنگ بسیار چنگ شده مانده گردان و آسوده سنگ. فردوسی. زبس کشیدن زر عطاش مانده شده ست چو پای پیلان دو دست خازن و وزان. فرخی. نه رنجه شود آفتاب از مسیر نه مانده شود آسمان از مدار. عنصری. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39). لنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار. ناصرخسرو. ما مانده شدستیم و گشته سوده ناسوده و نامانده چرخ گردا. ناصرخسرو. به بازی مده عمر باقی به باد که مانده شود هرکه خیره دود. ناصرخسرو. به غاری رسیدند بسیار فراخ و ایشان مانده و خسته شده بودند. (قصص الانبیاء ص 200). و هر وقت که مسافر بیند که مانده خواهد شد پیش از آنکه مانده شود بنشیند و یک لحظه بیاساید و باز برخیزد و آهسته می رود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که مردم مانده شود و رنجی کشد حرارت در اندرون تن او برافروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وهرکه را اسب مانده می شد اسب رها می کرد و عوض از گله می گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). فوز نایافته شدم مانده نجح نایافته شدم مغمور. مسعودسعد. گاه گفتم که مانده شد خورشید گاه گفتم که خفت ماه سما. مسعودسعد. چون مانده شد از عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه. نظامی. مانده نشدی زغم کشیدن وز طعنۀ دشمنان شنیدن. نظامی
متوقف شدن و از کار افتادن ازتعب و خستگی. (ناظم الاطباء). بیش کار نتوانستن. خسته شدن (به معنی متداول امروز). کَل ّ. کلال. اعیاء. لغوب. استحسار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاجز شدن. از کار افتادن. خسته شدن. کوفته گشتن: تاپیر نشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سپه از بر کوه گشتند باز شده مانده از رزم و راه دراز. فردوسی. بسودند با سنگ بسیار چنگ شده مانده گردان و آسوده سنگ. فردوسی. زبس کشیدن زر عطاش مانده شده ست چو پای پیلان دو دست خازن و وزان. فرخی. نه رنجه شود آفتاب از مسیر نه مانده شود آسمان از مدار. عنصری. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39). لنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار. ناصرخسرو. ما مانده شدستیم و گشته سوده ناسوده و نامانده چرخ گردا. ناصرخسرو. به بازی مده عمر باقی به باد که مانده شود هرکه خیره دود. ناصرخسرو. به غاری رسیدند بسیار فراخ و ایشان مانده و خسته شده بودند. (قصص الانبیاء ص 200). و هر وقت که مسافر بیند که مانده خواهد شد پیش از آنکه مانده شود بنشیند و یک لحظه بیاساید و باز برخیزد و آهسته می رود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که مردم مانده شود و رنجی کشد حرارت در اندرون تن او برافروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وهرکه را اسب مانده می شد اسب رها می کرد و عوض از گله می گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). فوز نایافته شدم مانده نجح نایافته شدم مغمور. مسعودسعد. گاه گفتم که مانده شد خورشید گاه گفتم که خفت ماه سما. مسعودسعد. چون مانده شد از عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه. نظامی. مانده نشدی زغم کشیدن وز طعنۀ دشمنان شنیدن. نظامی